سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به امید پیروزی واقعی،نه در جنگ ،که بر جنگ

توبه ها را بشکنید...

میخانه ها را وا کنید ای باده خواران

پیمانه را احیا کنید ای مُل گساران

باده در ساغر کنید ، توبه ای دیگر کنید

خرقه از بر در کنید ، توبه ها را بشکنید ...

توبه ها را بشکنید آمد بهاران

یادی از آیین بسطانی کنید ، مست پنهانی کنید

تا سحر پیمانه گردانی کنید ، مست پنهانی کنید

تا سحر معشوقه بازی های عرفانی کنید ، مست پنهانی کنید ...

مست پنهانی کنید ... مست پنهانی کنید

همچون خماران ، توبه ها را بشکنید ، آمد بهاران ...

عاشقان غوغا کنید ، در دل شیدا کنید

یک نفس گر می توان ساغر زدن ، پس چرا اندیشه فردا کنید ..

غصه از سر وا کنیم ، پیمانه را احیا کنید ...

ای بی قراران ...


نوشته شده در دوشنبه 87/12/12ساعت 10:35 صبح توسط رضا نظرات ( ) |

داد درویشی از سر تمهید

سر قلیان خویش را به مرید

گفت که از دوزخ ای نکو کردار

قدری آتش بروی آن بگذار

بگرفت و ببرد و باز آورد

عقد گوهر زدرج راز آورد

گفت که در دوزخ هرچه گردیدم

درکات جحیم را دیدم

آتش و هیزم و ذغال نبود

اخگری بهر اشتعال نبود

هیچکس آتشی نمی افروخت

ز آتش خویش هر کسی می سوخت


نوشته شده در چهارشنبه 87/12/7ساعت 11:37 صبح توسط رضا نظرات ( ) |

باران باش

نپرس پیاله های خالی از آن کیست.


نوشته شده در چهارشنبه 87/12/7ساعت 11:25 صبح توسط رضا نظرات ( ) |

هنوز مانده بدانی که یار یعنی چه

خزان چگونه بفهمد بهار یعنی چه؟

به فکر ماندن خویشی، همین! نمی فهمی؛

به شوق رفتنِ بالای دار یعنی چه

سوار آمده، هی مرد! هی! نمی پرسی؛

که فصلِ سبزِ ورای حصار یعنی چه؟

به آن نشانیِ سرخی که گفته بودت عشق

برو ببین که دلِ بیقرار یعنی چه!

به شانه زخم نداری وگرنه می گفتم

که در قبیله ی مردان عیار یعنی چه

از کیانوش کشوری

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 87/12/1ساعت 10:25 صبح توسط رضا نظرات ( ) |

دیوانه زرتشت چنین گفت:

"شهر بزرگ اینجاست . تو اینجا چیزی تازه تنوانی یافت بلکه اینجا همه چیز را از دست خواهی داد.

چه چیز ناچارت کرد در این ورطه پای نهی ؟ به پاهایت رحم کن . همان به دم در باز ایستی و تفی بر آن اندازی و از راه آمده باز گردی .

اینجا دوزخ اندیشه های تنهایان است، اینجا اندیشه های بزرگ زنده زنده تافته می شوند تا با دیگر اندیشه ها یکی شوند.

هر عاطفه بزرگی را در اینجا می گدازند و تنها به عواطف خردو کوچک مجال دهند که با خش خش خویش پروبالی بگشایند.

آیا بوی کشتارگاه اندیشه ها و پختنگاه های روان به بینی ات نمی رسد؟ آنجا که همه چیز را به ثمن بخس می فروشند ؟ ایا نمی بینی که جان های کشته ما دود وار بر فراز این شهر بالا رفته اند؟

آیا نمی بینی جانها همچو کهنه پاره های کثیف و پلاسیده آویزانند؟ آری از این کهنه پاره های کثیف ، چنان روزنامه می سازند.

آیا نمی شنوی که جانها در اینجا به بازیچه واژگان تبدیل شده اند و با ژاژخایی های خویش،واژگان را آروغ می زنند و از آن روزنامه می سازند.

به دنبال هم اند، اما نمی دانند از چه روی خشم افروز یکدیگرند اما نمیدانند چرا ؟جز ترق تروق پول و پله شان هیچ نمی شنوی .

بس سردند و تنها از آبهای دوزخی گرما می جویند چون بگذارند در وزشگاه باد اندیشه های سرد پناه می جویند پیوسته بیمار و زخمدیده آرای عمومند.

اطراقگاه همه شهوتها و رذیلت ها آنجاست.

 


نوشته شده در پنج شنبه 87/12/1ساعت 10:15 صبح توسط رضا نظرات ( ) |

روزی واژه های من خاک بود

من یار خوشه ها بودم

روزی که واژه های من خشم بود

من یار زنجیر ها بودم

روزی که واژه های من سنگ بود

من یار جویباران بودم

روزی که واژه های من هنذل بود

من یار مردمان خوشبین بودم

چون واژه های من به عسل بدل شد

مگس چهره ام را پوشاند.


نوشته شده در پنج شنبه 87/12/1ساعت 10:14 صبح توسط رضا نظرات ( ) |

در جلو چشمان آسمان

                     ابر را

در جلو چشمان ابر

                   باد را

در جلو چشمان باد

                 باران را

در جلو چشمان باران

                    خاک را دزدیدند

و در خاک نیز

              چشمانی را پنهان کردند

                                         که دزد ها را

                                                    دیده

                                                         بودن!

                                                                                    


نوشته شده در پنج شنبه 87/12/1ساعت 10:13 صبح توسط رضا نظرات ( ) |

در میهن من

روزنامه به هنگام تولد لال است

رادیو به هنگام تولد کر است

تلویزیون به هنگام تولد کور است

 و آنان را که بخواهند ، اینان همه سالم زاده شوند

لال شان می کنندو می کشند

کر می کنندو می کشند

کور می شوند و می کشند

در میهن من !

آه میهن من !

شیر کو بی کس


نوشته شده در پنج شنبه 87/12/1ساعت 10:13 صبح توسط رضا نظرات ( ) |

پرواز

انهدام فراخی ست

                       در گستره جاذبه ی کهکشان

هیچ پروازی پرنده را

                        تا آنسوی آسمان نبرده است

منطق الطیر

            کجا می تواند

                             سیمرغ بسازد

وقتی که در هزار پایی آسمان

                              بوی نان

                                        هوش از سر جبرئیل می برد .

                                                        


نوشته شده در پنج شنبه 87/12/1ساعت 10:12 صبح توسط رضا نظرات ( ) |

با همان مانتوی سالهای سال

از کنار عید امسال هم گذر می کنی

و کودک دهان گشوده کفشت

اخلاق جهان را

به سخره می گیرد.

                 


نوشته شده در پنج شنبه 87/12/1ساعت 10:11 صبح توسط رضا نظرات ( ) |

   1   2   3   4      >

Design By : Pichak